مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

از اون روزاشه

امروز از اون روزاشه!!!!!!!!!!!!!!!! مریم (مامان باران) کجایی که از صبح همش یادت می کنم . بیچاره بابایی دید دیگه من قاطی کردم با اون همه کار بردت پارک تا انرژیت تخلیه بشه آخه این همه انرژی رو از کجا میاری تو مهراد؟؟؟؟؟؟؟؟؟      
16 شهريور 1392

گم شدن در پارک

دایی عزیز من بعد از سالها اومده بودن اینجا. مادرجون هم برنامه ریزی کرده بود که ببریمشون پارک. دیشب مادرجون و چند نفری خونه موندن تا شام رو حاضر کنن ....منم به خاطر مینا خونه موندم و مهراد رو با باباش فرستادم برن پارک. خودمون وقتی شام حاضر شد رفتیم............ هنوز تازه نشسته بودم که بابایی اومد و گفت مهراد گم شده یکی بیاد دنبالش بگردیم..........اینقدر ریلکس بود که اصلا باور نمی کردم و اونا رفتن و چند دقیقه بعد برگشتن و گفتن همه بلند شید دنبال مهراد بگردیم که گم شده............من وحشت کردم گفتم شوخی می کنی .....بازم همونطور ریلکس گفت نه شوخی نمی کنم گم شده منم بلند شدم که خاله مژگان مینا رو از بغلم گرفت و رفتم دنبال مهراد بگردم .......چند ل...
10 شهريور 1392

عشق یعنی آرامش و آسایش

لاحول و لاقوه الابالله مینای خوشگل و شیرینم...........وای که من چقدر از بغل کردنت لذت می برم............بو می کنمت و آرامشی رو که نثارم می کنی سرمیکشم....................دیگه بازیگوش شدی و وقتی شیر میخوری توقف می کنی و کلی بازی و خنده و دوباره شروع می کنی و این روند ادامه داره تا سیر بشی............انگار این روزا ترجیح میدی درازکشیده شیر بخوری و کلی بازی کنی .............منم به خاطر تو و ارامشت هر کاری می کنم..................همه منو می شناسن که به خاطر هردوتا بچم از هیچی دریغ نکردم و تقریبا از بیشترتفریحاتم واقعا گذشتم تا اونها در آرامش باشن و این کارو کردم فقط و فقط به خاطر خودشون که ان شالله دوران کودکیشون رو در بهترین حالت بگذرونن و اص...
8 شهريور 1392

اولین مهمانی مستقل

امروز پسرم به مهمانی جشن تولد بیتا جون دعوت شد. این اولین باری بود که مهراد عزیزم به یه مهمانی تنها دعوت می شد و من نمی دونستم که میره یا نه؟ با بابایی و مینا رفتیم و مهراد رو به محل جشن تولد رسوندیم و من بردمش داخل سالن و کمی کنارش نشستم تا احساس تنهایی نکنه.........بعدش من اومدم و مهراد با بچه ها مشغول شد. بعد از یک ساعتی زنگ زدم ببینم مهراد چطوره؟ که مامان بیتا جون گفت خیلی خیلی پسر آقاییه و من موندم تو چرا می گی شیطونه..........اینجا که خیلی خیلی آقا بود. ازش پرسیدم بهت خوش گذشت ....گفت آره خیلی زیاد   ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------...
1 شهريور 1392
1